خبرگزاری پورانا نوشتههای برتر پیرامون مسائل مهم سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و…را از صفحات اجتماعی گزینش و در بخش «نظرها» به نشر میرساند. مسوولیت نوشتهها بدوش نویسندگان است.
………………………………………………………………
در پیوند به جریانات فکری افغانستان (۱)
جریان روشنفکری افغانستان، در طیفهای متنوع خود—از چپ و راست تا میانه، با گرایشهای ملی، قومی یا حتی دینی—مسیری پر فراز و نشیب را پیموده است. در واکنش به نقدی از آقای پارسی، این یادداشت نه به قصد داوری، بلکه با نیت تأمل و بازنگری، چند نکتهی مکمل را پیش میکشد.
نخست، به نظر میرسد فاصلهای معنادار میان «فکر» و «اجرا» در بسیاری از پروژههای فکری ما وجود دارد. تحول با اندیشه آغاز میشود، اما در بستر عمل به بار مینشیند. در جامعهای چون افغانستان، که ساختارهای اجرایی اغلب شکنندهاند، نقش روشنفکر نهفقط در اندیشیدن، بلکه در زمینهسازی برای تحقق عملی اندیشهها نیز اهمیت بنیادین دارد. همانگونه که صرف تجویز نسخهای پزشکی، بدون فراهمبودن شرایط درمان، نتیجهای در پی ندارد، در حوزه فکر نیز بدون بستر اجرایی، تغییر چندانی رخ نخواهد داد. شاید بخشی از رکود جریان روشنفکری در همین شکاف میان نظریهپردازی و زمینهسازی اجتماعی نهفته باشد؛ چه آنگاه که افراط در اجرا صورت میگیرد، چه آنگاه که از اصلاح تدریجی پرهیز میشود، و چه آنگاه که مصالحه با قدرت، چارچوبهای فکری را بیصدا کنار میگذارد.
دوم، باید شرایط زیستفکری روشنفکران را—چه در داخل کشور و چه در مهاجرت—با دقت و همدلی درک کرد. آنانکه در افغانستان ماندهاند، اغلب با فشارهای سیاسی، اقتصادی و روانیای دستوپنجه نرم میکنند که مجال تمرکز بر تحلیل و بازنگری فکری را از آنها میگیرد. از سوی دیگر، روشنفکران مهاجر نیز درگیر چالشهایی چون یادگیری زبان، ادغام اجتماعی، تأمین معیشت و بازتعریف جایگاه خود در جامعه میزباناند. در چنین شرایطی، انتظار تولید فکری مستمر و ساختارشکنانه، بیتوجه به زمینههای فرهنگی و روانی، شاید انتظاری نامتناسب باشد.
سوم، مسئلهای که کمتر به آن پرداخته شده، کیفیت و کارویژهی خودِ روشنفکر است. بسیاری از کسانی که بهعنوان روشنفکر شناخته میشوند، بیش از آنکه تحلیلگر اجتماعی باشند، اهل ادبیاتاند، یا تحصیلکردگان علوم انسانی در دوران جمهوریت که گاه گرایششان بیشتر به بازتولید گفتمان موجود است تا نقد آن. همچنین حضور برخی روشنفکران از حوزههای فنی و پزشکی، علیرغم شایستگیهای علمی، اغلب با ضعف در تحلیلهای روش شناختی همراه است. مطالعه نیز هرچند رایج است، اما اغلب بهصورت موجمحور، پراکنده و بدون تکیهگاه نظری مستحکم دنبال میشود. از این رو، خلأ «اندیشهورزی نقادانه و پیوسته» را میتوان یکی از گرههای بنیادی این جریان دانست.
با این همه، در همین مجموعهها چهرههایی نیز یافت میشوند که از محدودیتها عبور کردهاند و هم درک و هم شهامت لازم برای بازاندیشی، نقد خود، و مواجهه با مسئلههای زمانه را دارند. گرچه این افراد انگشت شمارند، اما میتوانند الهامبخش باشند.
در نهایت، رکود جریان روشنفکری را شاید بتوان بیشتر ناشی از دو وضعیت دانست: گروهی که با بضاعت اندک، در دام جزماندیشی و اطمینان زودهنگام گرفتار آمدهاند؛ و گروهی دیگر که با وجود دانش و جایگاه علمی، فاقد جسارت اخلاقی برای ورود به عرصههای دشوار نقد و گفتگو هستند.
این به هیچ وجه نقد و داوری بالا به پایین نیست، بلکه بازگویی از دل دغدغهای جمعی است، اغلب بخاطر که نتوانم از پیگیری مداوم و توانایی علمی این مباحث بر بیایم از طرح آن پرهیز میکنم.
………………….
بخش دوم:
در پیوند به جریانات فکری افغانستان (۲)
در دو دهه گذشته، بخش عمدهای از فعالیتهای روشنفکری افغانستان در بستر فضای رسانهی و دانشگاهی شکل گرفت؛ فضاهایی که یا بهطور مستقیم در کنترل ساختارهای قدرت بودند، یا بهگونهای از آن تأثیر میپذیرفتند. رسانههای فعال در کشور عمدتاً در چارچوبهای سیاسی، امنیتی یا حمایتی مشخص عمل میکردند، و دانشگاهها نیز با محدودیتهای نهادی، کمبود زیرساختهای پژوهشی و ضعف در تولید دانش بومی مواجه بودند. واقعیت این است که نظام تحصیلات عالی افغانستان هنوز در مرحلهای از توسعه روششناسی علمی قرار داشت، و کمتر به پژوهشهای نظری یا کاربردی منسجم مجال بروز میداد.
در چنین بستری، شمار روشنفکرانی که از استقلال رأی، انسجام نظری و حساسیت اجتماعی برخوردار بودند، انگشت شمار بود. حتی در میان چهرههای شناختهشده، بسیاری در حوزههایی از نقد فرهنگی یا هویتی باقی میماندند که با خطوط رسمی سیاستگذاریها یا گفتمانهای مسلط تعارض ساختاری نداشت.از جمله موضوعاتی که در گفتمان روشنفکری آن دوره برجسته شدند، میتوان به مفاهیمی چون «افراطگرایی دینی»، «ذهنیت قبیلهی و بدوی»، «تضاد قریه و شهر»، «بحران هویت»، و «ساختار سیاسی متمرکز» اشاره کرد. این مفاهیم، هرچند تا حدی بازتابدهنده برخی واقعیتهای اجتماعی بودند، اما در بیشتر موارد بهصورت کلی، تجریدی و فاقد پیوند دقیق با بسترهای تاریخی، اقتصادی و طبقاتی تحلیل میشدند.
برای نمونه، بحث در مورد «افراطگرایی مذهبی» غالباً بدون بررسی زمینههای تاریخی، آموزشی و ساختاری که به بازتولید این پدیده انجامیده بود، مطرح میشد. یا در موضوع «ساختار متمرکز قدرت»، اغلب تحلیلها به سطوح سیاسی و اداری محدود میماند و نقش عوامل فرهنگی، تاریخی و اجتماعی در بازتولید این ساختار کمتر مورد توجه قرار میگرفت. در نتیجه، بخشی از این مفاهیم بهتدریج به «شبهمسأله»هایی تبدیل شدند که بیش از آنکه امکان تحلیل و کنش مؤثر فراهم کنند، به شکلگیری نوعی گفتمان انتقادی کمعمق اما پرطنین انجامیدند.
در چنین شرایطی، بازنگری در گفتمانهای روشنفکری گذشته و بازتعریف تمایز میان «مسأله واقعی» و «شبهمسأله» از ضرورتهای اساسی تولید دانش و تحلیل اجتماعی در دوره کنونی است. بهویژه در وضعیتی که نهادهای سیاسی و اجتماعی دستخوش تحول، بیثباتی یا فروپاشیاند، بازاندیشی در مبانی نظری و روششناختی میتواند زمینهساز عبور از تحلیلهای سطحی به شناخت لایههای عمیقتر ساختار قدرت، روابط اجتماعی و زمینههای تاریخی بحرانها باشد.
این بازاندیشی بهمعنای نادیدهگرفتن تلاشهای فکری گذشته نیست، بلکه تلاشی است برای گسترش چشمانداز نظری، عبور از تقلیلگرایی، و نزدیکشدن به درک واقعگرایانهتر از مسائل بنیادین جامعه افغانستان.
………………………..
نویسنده: قدیر جویا، استاد دانشگاه و پژوهشگر
برگرفته شده از: صفحه فیسبوک قدیر جویا